
اول ذهنمان را خالی کنیم ببینیم این تصویر چه معنایی دارد. یک سرباز میبینیم که کودکی را در آغوش گرفته است. چه میشود که یک سرباز کودکی را در آغوش میگیرد؟ تصور موقعیتی که یک سرباز، کودکی را در آغوش میگیرد کمی مشکل است. میدانید چرا؟ چون سرباز باید در میدان جنگ باشد و کودک قرار نیست در میدان جنگ باشد؛ کودک باید در خانهاش مشغول بازی کردن با خواهر و برادرش باشد، یا شاید توی مدرسه درس بخواند. چه شده که این دو اینقدر نزدیک هم قرار گرفتهاند؟
میشود این طور خیال کرد که این عکس کاملا تبلیغاتی است و این سرباز برای گول زدن افکار عمومی دنیا و برای این که فرضیهٔ «نجات عراق توسط نیروهای امریکایی» راست به نظر بیاید این کار را کرده است. ممکن است این طور فکر کنیم که این سرباز اصلا نمیداند که عکاسی هم آن دور و بر هست. یک لحظه احساس گناه کرده است از این که حضورش و تصمیم سیاستمداران کشورش باعث این فجایع شده است. شاید دارد در گوش آن کودک که زبان او را نمیفهمد میگوید: «مرا ببخش! من الان نباید اینجا باشم که جان تو اینطور به خطر بیفتد.»
یا شاید این سرباز به جای این که مثل ما احساساتی برخورد کند، دارد به این فکر میکند که جنگ همین است. به این فکر میکند که نابود کردن دیکتاتوری مثل صدام، منجر به قربانی شدن کودکان بیگناهی مثل این کودک نیز خواهد شد. شاید به این فکر میکند که چارهای نیست؛ بالاخره در جنگ، حلوا که خیرات نمیکنند! هر چیزی قیمتی دارد و قیمت نجات مردم عراق از دیکتاتوری مثل صدام، کشته شدن زنان و کودکانی بیدفاع، خراب شدن خانههای مردم، سالها ناامنی در کشورشان و به غارت رفتن ثروت و نفت و منابع آن کشور باشد. ممکن است این سرباز هم مانند فرماندهانش، کاملا منطقی با قضیه روبهرو شده است و برای همین احساسات انسانیاش هم سر جایش هست.
هر اتفاقی بین سرباز و این کودک ممکن است افتاده باشد ولی هر چه باشد، فقط بین این دو است؛ میتواند راست باشد، میتواند دروغ و ریا باشد. ما نمیتوانیم آنچه فکر میکنیم را به واقعیت تحمیل کنیم. بالاخره بیش از یک احتمال دربارهٔ واقعیت پشت این عکس وجود دارد. ولی مسئله این نیست که شما قائل به ارتباطی انسانی یا تظاهری شیطانی در این تصویر باشید، مهم این است که این عکس، واقعیت بزرگ و روشنی به اسم حملهٔ نظامی امریکا به عراق را تغییر نمیدهد.
بعضی توی فرندفید دوست داشتند، احساس کنند که این سرباز مجبور بوده است به این جنگ بیاید. و سعی میکردند او را از جرم کشتن مردم عراق تبرئه کنند. بعید هم نیست؛ شاید واقعا این سرباز مجبور بوده است برای حفظ جان خودش به این جنگ بیاید. ولی خودتان را بگذارید جای این سرباز. او انسان است، شما هم انسانید. شما مجبورید به کشوری در آن سوی دنیا که دست مردمش هیچ گاه به شما نمیرسد، بروید و عدهای را به اقتضای جنگ، بُکشید. اگر نروید چه اتفاقی میافتد؟ تهِ تهش این است که شما را به خاطر خودداری از شرکت در جنگ، اعدام میکنند مثلا (که البته اینطور نیست). واقعا چند کودک را حاضرید بکشید برای این که جانتان سالم بماند؟ ده تا؟ بیست تا؟ تا چند وقت حاضرید در این کشور بمانید و مردم آن کشور را بُکشید تا زنده بمانید؟ یک سال، دو سال؟ سه سال؟ جنگ عراق کی آغاز شده است؟ یادتان هست؟ حواستان هست؟ شما چند تا کودک عراقی را میتوانید در آغوش بگیرید و احساسات انسانیتان را نسبت به او ابراز کنید و به او بگویید که مجبور به شرکت در این جنگ بودهاید؟
این سرباز حتی اگر، در این لحظهٔ خاص دارای احساساتی پاک و انسانی باشد، حتی اگر در حال گریه کردن هم باشد، دستکم دچار یک تناقض بزرگ در زندگی خود، یا یک ترس غیر قابل کنترل است؛ ترس از مُردن. و این ترس آنقدر بزرگ است که به او اجازه میدهد سالها مردم یک کشور را بکشد تا خودش زنده بماند. این چیزهاست که درک احساسات انسانی این سرباز را کمی دشوار میکند. یادتان که هست؟ تمام این بحث را با این پیشفرض مطرح کردیم که این جنگ به انگیزهٔ نجات این مردم از دست دیکتاتوری به نام صدام شکل گرفته باشد یا این که دستکم، این سرباز به اجبار در جنگ شرکت کرده باشد. ولی اگر قرار باشد، این جنگ را قدرتطلبی یک دولت ظالم بدانیم که برای تسلط بر نفت و قدرت خاورمیانه به عراق لشگرکشی کرده است، یا این سرباز را کسی بدانیم که با اختیار خودش وارد ارتش امریکا شده است، مغز آدم از این تناقض رفتار سوت میکشد. چشمانتان را کمی باز کنید. شاید چیزهایی دیگری هم بشود دید. ببینید با آن کودک بیشتر همذاتپنداری میکنید یا با سرباز. تا اینجای بحث نمیخواستم احساسات شما را درگیر کنم ولی بد نیست در نهایت، به جای آن کودک، فرزند خودتان یا برادر کوچکتان را تصور کنید. احساسات انسانی آن سرباز، چهقدر میتواند داغ فرزند یا برادر کوچکتان را التیام بخشد؟
۱ نظر:
آقای راحت قشنگ گفتی / ممنونم
ارسال یک نظر