۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

تو را می‌کشم ولی دوستت دارم


فیلم‌ها و داستان‌ها را دوست دارم و بسیاری از زیربناهای فکری‌ام از تعدادی فیلم دریافت شده‌اند. یکی از آن فیلم‌ها که خیلی به آن علاقه‌مندم «Heat»، شاهکارِ مایکل مان است. از این فیلم یاد گرفتم که دشمن باهوشم را دوست داشته باشم و از حرفه‌ای بودنش لذت ببرم؛ حتی اگر تصمیم به کشتنش داشته باشم. از طرف دیگر، از دوست احمق آن‌قدر زجر می‌کشم که گاهی از زندگی سیر می‌شوم.

آن‌ها که فیلم التهاب (بعضی «هیت» را این‌طور ترجمه کرده‌اند) را دیده‌اند، حتما سکانس آخر فیلم را یادشان هست؛ آن‌جایی که وینسنت (آل‌پاچینو) دست نیل (رابرت دنیرو) را در دست می‌فشارد؛ سکانسی است که موفقیت هر دو نفر است. هر دو راضی‌اند؛ وینسنت برای این که وظیفه‌اش به عنوان یک پلیس را انجام داده است و نیل برای این که «به زندان برنگشته است». وقتی هر دو باهوش و دقیق‌اند، هر دو موفق می‌شوند.

دو پاراگراف حرف زدم برای این که بگویم اختلاف فکری، سیاسی و تفاوت در جهان‌بینی، حتی اگر به سرحد دشمنی برسد با دوست داشتن طرف مقابل قابل جمع‌ است؛ به شرطی که طرفین دعوا آدم‌های فهمیده، دقیق و ظریفی باشند و دشمنی‌ کردن را خوب بشناسند. به قول یکی از دوستانم، یک دشمن دانا شرف دارد به صد تا دوست احمق و نادان.

شاید قبلا هم گفته باشم، من به عنوان یک مسلمان، تفکر صهیونیستی و برتری‌جویی آن رژیم را نسبت به انسان‌های دیگر نمی‌پذیرم و شاید روزی پایش هم بیفتد و لازم باشد در جبهه‌ای علیه آن‌ها اسلحه به دست بگیرم و آن‌ها را بکشم ولی این حق را به آن‌ها می‌دهم که همین تصور را نسبت به من داشته باشند؛ برای همین، زحمتی که برای به دست گرفتن حکومت جهان می‌کشند، تلاش اقتصادی و هنرهای رسانه‌ای‌شان را تحسین می‌کنم، در عین حال در جبهه‌ی جنگ به طرف‌شان شلیک می‌کنم؛ همان‌طور که آن‌ها همین کار را می‌کنند.

فقط امیدوارم کسی این حرف‌ها را با تکثرگرایی و حق‌پنداشتن همه‌، اشتباه نگیرد. «حق بودن همه»، برایم قابل قبول نیست؛ چون وقتی دو نفر هستند که هر کدام به یکی از دو تفکر «متناقض» اعتقاد دارد، بالاخره یکی دارد اشتباه می‌کند. الان بالاخره یا روز است یا شب، ماست بالاخره یا سفید است یا سیاه. ولی یک چیزی این وسط وجود دارد؛ عده‌ای خود را حق می‌پندارند و واقعا هم حق هستند. عده‌ای هم خود را حق می‌پندارند ولی حق نیستند. هر دوتای این‌ها عاقبت خوبی خواهند داشت. ولی آن عده‌ای که می‌دانند حق نیستند و از روی کینه و عناد با دیگران مخالف می‌کنند و می‌جنگند حتی اگر دست‌شان به خون کسی آغشته نشود، هیچ وقت رستگار نمی‌شوند. این را مطمئنم.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

شیر در شیر

شخصی در بازار، جنسی را دزدید و پا به فرار گذاشت. صاحب مال، همان‌طور که فریاد می‌کشید «دزد»، به دنبال او دوید. مردم همه به دنبال صدا، شروع به دویدن کردند. همهمه شد. دزد نگاهی به پشت سر کرد و دید کم‌کم او را خواهند گرفت. او هم شروع کرد فریاد کشیدن: «دزد... دزد...» مدتی بعد، همه داشتند فریاد می‌کشیدند و می‌دویدند و دیگر کسی به اسم دزد وجود نداشت.

در نگاه اول خیلی دوست‌داشتنی به نظر می‌آید که صدای مردم گم نشود و همه بتوانند حرف بزنند. همین وبلاگستان خودمان دیگر؛ لذتش به همین است که با همه‌ٔ فیلتر کردن‌ها و دردسرهایی که برای وبلاگ‌نویس‌ها وجود دارد، ولی آخرش دارند حرفشان را می‌زنند. آخرش چه کسی می‌خواهد این همه صدا را خاموش کند؟ هیچ کس. اما واقعا شمایی که می‌خواهید حرفی را در میان این شلوغی پیدا کنید و سره را از ناسره تفکیک کنید واقعا به حرف چه کسی گوش خواهید کرد؟ حرف خوب را از کجا پیدا می‌کنید؟ از گوگل؟ از
لایک‌های زیاد و کامنت‌های زیاد یک لینک در فرندفید؟ یا از لینک‌های داغ بالاترین؟

شاید توی شبکه‌ٔ چهار سیما دیده باشید این ماهی‌های ریزی را که به صورت گروهی در اقیانوس حرکت می‌کنند و آن‌قدر با هم همخوان و همراه هستند که مانند یک پیکر مستقل عمل می‌کنند. گاهی با خودم فکر می‌کردم واقعا اگر یکی از این ماهی‌ها نظرش با دیگران فرق داشته باشد و بخواهد به طرف مخالف شنا کند، چه کسی متوجه می‌شود؟ اصلا چه اتفاقی می‌افتد که آن ماهی‌ها به دنبال هم و در یک جهت حرکت می‌کنند؟ غیر از آن حرکت بزرگ و فراگیر، چه چیزی به چشم می‌آید؟ آن ماهی کوچکی که دارد در خلال آن جمعیت، به طرفی دیگر دست و پا می‌زند و خوشحال است که هیچ کس در آن جمع، او را از شنای مخالف باز نمی‌دارد و او می‌تواند آزادانه به هر طرف که بخواهد شنا کند؟

به این فکر کنید که موضوعات داغ سایت بالاترین چه شکلی به وجود می‌آیند. به این فکر کنید که ده بیست لینک روزانه‌ای که در سایت هفتان قرار می‌گیرند، از کجا می‌آیند. به این فکر کنید که لایک‌ها و کامنت‌هایی که نوشته‌ها و فیدها را در فرندفید شخم می‌زنند چگونه تجمع و تراکم پیدا می‌کنند. گاهی خودتان را کمی بیاورید بالا و سعی کنید به جای این که یک کاربر ساده در دنیای وب 2 باشید، سعی کنید دیگران را هدایت کنید، سعی کنید به جای پیروی از لایک‌ها و تجمع کامنت‌ها، برای عکس‌العمل دیگران برنامه‌ریزی کنید. سعی کنید سلیقه‌ٔ افکار عمومی را کشف کنید و آن را تحت تأثیر قرار دهید. اگر بخواهید حتما می‌توانید. مطمئن باشید. هر چه فراغت بال و آزادی وقت داشته باشید هم راحت‌ترید. به‌خصوص اگر کسی از راه برسد و دغدغه‌ٔ‌ مالی شما را هم برطرف کند و به ازاء وظیفه‌ٔ مدیریت حرکت جمعی در فرندفید و بالاترین و سایت‌های وب 2 ی دیگر به شما پول بدهد و نیاز به کار و امرار معاش نداشته باشید، خیلی موفق‌تر هم خواهید بود.

به این دقت دارید که چه‌قدر عبارت «شیر در شیر» به معنای شبکه‌ٔ تو در توی به اشتراک‌گذاری که این‌قدر دوستش داریم و آن را صدای مردم و زبان گویای مردم بی‌طرف می‌دانیم، با واژه‌ٔ‌ «شیر تو شیر» به معنای هرج و مرج و به‌هم‌ریختگی، چه‌قدر شباهت ظاهری و معنایی دارند؟!

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

جنگی به وسعت تمام دنیا، بین خوب‌ها و خوب‌ها

این سؤال از مدت‌ها پیش ذهنم را مشغول کرده است که منازعات و درگیری‌هایی که در سراسر دنیا وجود دارد در نهایت از کجا نشأت می‌گیرد. شاید در نگاه اول بشود مانند قصه‌هایی که مادربزرگ‌ها تعریف می‌کنند، احساس کنیم که دنیا به دو دسته‌ٔ خوب‌ها و بدها تقسیم می‌شود. خوب‌ها به فکر نجات زمین هستند و بدها به فکر قدرت یافتن و تسلط بر زندگی بشریت و به بردگی کشیدن آن‌ها. و این دو نیرو با هم درگیر خواهند بود تا روزی که... واقعا آخرش قرار است به کجا ختم شود؟

اما شاید واقعا به همین سادگی هم نباشد. یکی از عادت‌های (نمی‌دانم درست یا اشتباه) من این است که هر وقت از طرف مقابل خودم در یک دعوا یا شاید جنگ، متنفر می‌شوم، درست به این فکر می‌افتم که نکند به کلی در جهل مرکب هستم. می‌توانید به عنوان یک زمینه‌ٔ روان‌شناختی این طور فکر کنید که من در بچگی فکر می‌کردم پدرم قوی‌ترین، پولدارترین، شجاع‌ترین و غیرقابل‌ نفوذترین پدر دنیاست. ولی وقتی کم‌کم بزرگ شدم به این نتیجه رسیدم که نه، پدرهای بهتری هم روی زمین هست. خیلی از پدرها هستند که بیشتر پول دارند، خیلی‌ها هستند که شجاع‌ترند. لحظه‌ٔ سختی برای بزرگ‌ شدن است ولی باید از آن عبور کرد.

نوشته‌ی اخیر وبلاگ هزاران نقطه، وادارم کرد کمی به فکرم نظم دهم. قبل از هر چیز، معتقدم انسان‌های کمی هستند که می‌توانند با حس بد بودن کنار بیایند. به نظرم، اقتضای فطرت انسان، او را وادار می‌سازد که حتی اگر می‌خواهد کار بدی انجام دهد، به نحوی آن را در ذهن خود تغییر می‌دهد و آن را به نوعی خوب تصویر می‌کند. در نهایت اگر قادر نبود تصور ذهنی‌اش نسبت به آن بدی را عوض کند، سعی می‌کند با عذرتراشی، خودش را تبرئه کند. مانند آدمی که علی‌رغم اقرارش به بدی سیگار کشیدن، مشکلات فکری و زندگی سخت را بهانه می‌کند. چرا؟ چون دوست ندارد احساس بد بودن بکند. چنان‌که بسیاری از آدم‌های معترض، در حقیقت بدی‌ خود را زیر پوشش اعتراض به شرایط موجود مخفی می‌کنند. حدس می‌زنم به خاطر همین است که ادیان الهی هم راهی را باز گذاشته‌اند تا انسان‌ها بتوانند از این حس بد بودن بیرون بیایند. توبه در اسلام و اعتراف در مسیحیت نمونه‌ٔ همین راه‌هاست.

صرف نظر از این که در جنگ و اختلاف بین ایران و امریکا حق با چه کسی است و آدم‌خوبه و آدم‌بدهٔ این ماجرا کدام یکی است، برایم قابل قبول نیست که هیچ یک از طرفین، توانسته باشد احساس کند آدم بدی است؛ قطعا هر کدام آن‌قدر برای خود دلیل ردیف می‌کنند که احساس حق بودن را پیدا کنند. یک روز با خودم می‌گفتم مردم و حکومت اسرائیل چه‌طور می‌توانند تمام تلاش‌شان را بکنند و مردم یک کشور دیگر را از سرزمینی که در آن به دنیا آمده‌اند بیرون کنند و خودشان به جای آن‌ها زندگی کنند. بعد با خودم گفتم کافی است که من مسلمان نباشم و حکم تغییریافته‌ٔ «برتری یهود بر همه‌ٔ‌ جهانیان» را که در آیات قرآن هم می‌شود به راحتی رد آن را پیدا کرد، هنوز باقی و پابرجا بدانم. طبیعی است که نه‌تنها مردم فلسطین، که همه‌ٔ مردم دنیا غاصب قدرت الهی یهود خواهند بود و باید این قدرت را به یهود بازگردانند. زمینه‌سازی برای این بازگشت هم، به هر قیمتی باشد (حتی آواره شدن کودکان و خانواده‌های فلسطینی) باز امری مقدس و الهی خواهد بود و جایی برای احساساتی شدن باقی نمی‌گذارد.

در نهایت احساس می‌کنم، تمام ناآرامی‌های دنیا از دو عقیدهٔ «برتری نژاد یهود و حکومت او بر جهانیان» و «کامل‌ترین بودن دین اسلام» برمی‌خیزد و قدرت‌طلبی دولت‌های اسرائیل و امریکا و مقاومت تنها ایران در مقابل آن‌ها به همین دو عقیده و ایدئولوژی دینی برمی‌‌گردد. یهود خود را نژاد برتر جهان می‌داند و رشد و پیشرفت و سعادت بشر را در گرو قدرت خود می‌داند. مسلمان‌ها هم معتقدند که دین اسلام، بعد از یهود آمده و آن را کامل کرده و دین‌داران یهودی موظف به ایمان آوردن هستند. اسلام نیز، معتقد است که برنامه‌ٔ سعادت بشر، آن چیزی است که پیامبران الهی آورده‌اند و پیامبر اسلام (صلوات‌الله علیه) آن را کامل کرده است و تنها راه سعادت بشر، پیروی از این دین است.

نتیجهٔ‌ این اختلاف بزرگ و کلی را در غالب اختلافات پایین‌تر نیز می‌شود پیدا کرد. حتی به نظر بسیاری از اختلافات داخلی ایران بین احزاب هم محصول تمایل (درست یا اشتباه) فکری عده‌ای به تفکری غیر اسلامی و روبه ‌غرب است که منجر به سرباز زدن آن‌ها از ایدئولوژی‌ها و قوانین داخلی ایران و گاهی تصمیم بر تغییر کلی ساختار جمهوری اسلامی ایران شده است.

با این توصیفات، اگر کسی بخواهد موضع دقیق و مناسبی در برابر این اختلافات بگیرد، باید ریشه‌ٔ ایدئولوژیک خودش درباره‌ٔ ادیان (اعم از الهی و غیر الهی) را روشن کند. همه‌ی مردم دنیا در نهایت ناگزیر از فهمیدن بعضی اصول کلی حاکم بر جهان هستند. باید تکلیف خودشان را روشن کنند که آیا به ماوراء ماده اعتقاد دارند یا ندارند، باید بدانند که بعد از مرگ، زندگی دوباره‌ای خواهند داشت یا نه. باید بدانند که آیا عقل انسان (به معنای عقل مستقل) قادر به برنامه‌ریزی برای زندگی بشر هست یا نیاز به پیامبران و کمک خداست. اگر این‌ها برای کسی مجهول باشد، حتی در مورد جزئی‌ترین مسئله‌ٔ زندگی‌اش نمی‌توانند تصمیم درست و قابل دفاعی بگیرد.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

یک جای کار این سرباز می‌لنگد!

پیشاپیش گفته باشم که این نوشته قرار نیست به هیچ نتیجه‌ای برسد. فقط امشب بحثی در فرندفید درگرفته بود دربارهٔ این عکس؛ با خودم گفتم بد نیست با هم درباره‌اش فکر کنیم. پیشنهاد می‌کنم، روی تصویر کلیک کنید تا آن را در اندازه‌ای بزرگ‌تر ببینید.


اول ذهن‌مان را خالی کنیم ببینیم این تصویر چه معنایی دارد. یک سرباز می‌بینیم که کودکی را در آغوش گرفته است. چه می‌شود که یک سرباز کودکی را در آغوش می‌گیرد؟ تصور موقعیتی که یک سرباز، کودکی را در آغوش می‌گیرد کمی مشکل است. می‌دانید چرا؟ چون سرباز باید در میدان جنگ باشد و کودک قرار نیست در میدان جنگ باشد؛ کودک باید در خانه‌اش مشغول بازی کردن با خواهر و برادرش باشد،‌ یا شاید توی مدرسه درس بخواند. چه شده که این دو این‌قدر نزدیک هم قرار گرفته‌اند؟

می‌شود این طور خیال کرد که این عکس کاملا تبلیغاتی است و این سرباز برای گول زدن افکار عمومی دنیا و برای این که فرضیه‌ٔ «نجات عراق توسط نیروهای امریکایی» راست به نظر بیاید این کار را کرده است. ممکن است این طور فکر کنیم که این سرباز اصلا نمی‌داند که عکاسی هم آن دور و بر هست. یک لحظه احساس گناه کرده است از این که حضورش و تصمیم سیاست‌مداران کشورش باعث این فجایع شده است. شاید دارد در گوش آن کودک که زبان او را نمی‌فهمد می‌گوید: «مرا ببخش! من الان نباید این‌جا باشم که جان تو این‌طور به خطر بیفتد.»

یا شاید این سرباز به جای این که مثل ما احساساتی برخورد کند، دارد به این فکر می‌کند که جنگ همین است. به این فکر می‌کند که نابود کردن دیکتاتوری مثل صدام، منجر به قربانی شدن کودکان بی‌گناهی مثل این کودک نیز خواهد شد. شاید به این فکر می‌کند که چاره‌ای نیست؛ بالاخره در جنگ، حلوا که خیرات نمی‌کنند! هر چیزی قیمتی دارد و قیمت نجات مردم عراق از دیکتاتوری مثل صدام، کشته شدن زنان و کودکانی بی‌دفاع، خراب شدن خانه‌های مردم، سال‌ها ناامنی در کشورشان و به غارت رفتن ثروت و نفت و منابع آن کشور باشد. ممکن است این سرباز هم مانند فرماندهانش، کاملا منطقی با قضیه روبه‌رو شده است و برای همین احساسات انسانی‌اش هم سر جایش هست.

هر اتفاقی بین سرباز و این کودک ممکن است افتاده باشد ولی هر چه باشد، فقط بین این دو است؛ می‌تواند راست باشد، می‌تواند دروغ و ریا باشد. ما نمی‌توانیم آن‌چه فکر می‌کنیم را به واقعیت تحمیل کنیم. بالاخره بیش از یک احتمال دربارهٔ واقعیت پشت این عکس وجود دارد. ولی مسئله این نیست که شما قائل به ارتباطی انسانی یا تظاهری شیطانی در این تصویر باشید، مهم این است که این عکس، واقعیت بزرگ و روشنی به اسم حمله‌ٔ نظامی امریکا به عراق را تغییر نمی‌دهد.

بعضی توی فرندفید دوست داشتند، احساس کنند که این سرباز مجبور بوده است به این جنگ بیاید. و سعی می‌کردند او را از جرم کشتن مردم عراق تبرئه کنند. بعید هم نیست؛ شاید واقعا این سرباز مجبور بوده است برای حفظ جان خودش به این جنگ بیاید. ولی خودتان را بگذارید جای این سرباز. او انسان است، شما هم انسانید. شما مجبورید به کشوری در آن سوی دنیا که دست مردمش هیچ گاه به شما نمی‌رسد، بروید و عده‌ای را به اقتضای جنگ، بُکشید. اگر نروید چه اتفاقی می‌افتد؟ ته‌ِ تهش این است که شما را به خاطر خودداری از شرکت در جنگ، اعدام می‌کنند مثلا (که البته این‌طور نیست). واقعا چند کودک را حاضرید بکشید برای این که جان‌تان سالم بماند؟ ده تا؟ بیست تا؟ تا چند وقت حاضرید در این کشور بمانید و مردم آن کشور را بُکشید تا زنده بمانید؟ یک سال، دو سال؟ سه سال؟ جنگ عراق کی آغاز شده است؟ یادتان هست؟ حواس‌تان هست؟ شما چند تا کودک عراقی را می‌توانید در آغوش بگیرید و احساسات انسانی‌تان را نسبت به او ابراز کنید و به او بگویید که مجبور به شرکت در این جنگ بوده‌اید؟

این سرباز حتی اگر، در این لحظه‌ٔ خاص دارای احساساتی پاک و انسانی باشد، حتی اگر در حال گریه کردن هم باشد، دست‌کم دچار یک تناقض بزرگ در زندگی خود، یا یک ترس غیر قابل کنترل است؛ ترس از مُردن. و این ترس آن‌قدر بزرگ است که به او اجازه‌ می‌دهد سال‌ها مردم یک کشور را بکشد تا خودش زنده بماند. این چیزهاست که درک احساسات انسانی این سرباز را کمی دشوار می‌کند. یادتان که هست؟ تمام این بحث را با این پیش‌فرض مطرح کردیم که این جنگ به انگیزه‌ٔ نجات این مردم از دست دیکتاتوری به نام صدام شکل گرفته باشد یا این که دست‌کم، این سرباز به اجبار در جنگ شرکت کرده باشد. ولی اگر قرار باشد، این جنگ را قدرت‌طلبی یک دولت ظالم بدانیم که برای تسلط بر نفت و قدرت خاورمیانه به عراق لشگرکشی کرده است، یا این سرباز را کسی بدانیم که با اختیار خودش وارد ارتش امریکا شده است، مغز آدم از این تناقض رفتار سوت می‌کشد. چشمان‌تان را کمی باز کنید. شاید چیزهایی دیگری هم بشود دید. ببینید با آن کودک بیشتر هم‌ذات‌پنداری می‌کنید یا با سرباز. تا این‌جای بحث نمی‌خواستم احساسات شما را درگیر کنم ولی بد نیست در نهایت، به جای آن کودک، فرزند خودتان یا برادر کوچک‌تان را تصور کنید. احساسات انسانی آن سرباز، چه‌قدر می‌تواند داغ فرزند یا برادر کوچک‌تان را التیام بخشد؟

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

انقلاب سی‌ساله‌ای که هنوز دبستانی است

بحث‌هایی مانند آن‌چه در چند روز گذشته به بهانه‌ٔ «هفته‌ی دفاع مقدس» راه افتاد، محک کوچک و خوبی بود برای بررسی رفتار و الگوی فکری‌ای که انقلاب سی‌ساله‌ٔ ایران توانسته به وجود بیاورد. صحبت‌های سمیه توحیدلو،‌ دفاعیه‌ها و جوابیه‌هایی که به دنبال آن نوشته شد، هر کدام بر مبنا و ساختار فکری خاص خود نوشته شده است. آن‌هایی که در مبانی مشترک بودند، با شنیدن صحبت‌های یکدیگر توانستند نتایج مترتب بر مبانی ذهنی‌شان را بار دیگر محک بزنند و کسانی که با هم حتی از نظر مبانی تفاوت داشتند، دست‌کم فرصت این را داشتند که بار دیگر به بدیهیات ذهنی خودشان نگاهی دوباره بکنند و مطمئن شوند که به جای بدیهیات، به مسلمات یا مشهورات اعتقاد پیدا نکرده‌اند.

ولی یک چیز توی بسیاری از نوشته‌ها (موافق یا مخالف) آدم را آزار می‌داد. از انقلاب اسلامی ایران سی‌ سال می‌گذرد. بزرگی تحول این انقلاب (تغییر حکومتی با قدمت 2500 ساله) و دوام سی‌ساله‌اش هم می‌توانند دلایل ساده و قابل قبولی باشند برای این که این انقلاب نه یک اتفاق موضعیِ برخاسته از هیجان و فشار، که نتیجه‌ٔ شکل‌گیری یک طرز فکر متفاوت و مبنای نظری جدید در جامعهٔ ایرانی است. چنان‌که کودتاهای زیادی اتفاق افتاده‌اند ولی به خاطر ضعف پشتوانه‌ٔ فکری، به زودی نابود شده‌اند و کودتایی دیگر و قدرتی دیگر، جای آن‌ها را گرفته است.

اما چرا هنوز عنصری به نام «شعار و احساس» در ادبیات مدافعین انقلاب و عنصر «استهزاء و جدل» در ادبیات مخالفین، زیاد دیده می‌شود؟ چرا هنوز بعضی از مدافعین انقلاب (مخصوصا نسل‌ سوم که تقریباً نه انقلاب و نه جنگ را از نزدیک ندیده است) نتوانسته مبانی فکری این دو را از بزرگ‌ترهای خودش دریافت کند و به جای دفاع احساسی، استدلال‌هایی قوی‌تر و شخص‌ثالث‌پسندتر ارائه دهد؟

همین اتفاق در طرف مقابل نیز رخ داده است. هر تفکری مخالفینی دارد. خیلی هم طبیعی است. ولی مخالفی می‌‌تواند مخالفتش را به سرانجام (تغییر وضع موجود) برساند که بتواند شخص ثالث را از نظر فکری تغییر دهد، نه این که از نقطه‌ضعف‌های ظاهری و رفتاری طرف مقابل خودش [سوء] استفاده کند و او را در نظر شخص ثالث منفور نماید.

به نظر می‌رسد بخش زیادی از این مشکلات به خاطر جایگاه نامناسب بعضی از مفاهیم یا به عبارتی بهتر، تقدس بیش از حد برخی جایگاه‌هاست. این حرف را با تخریب این عناوین اشتباه نگیرید. برای من، کشته شدن یک انسان در راه دفاع از خاک کشورش، انقلابی که برای پیروزی آن زحمت کشیده است و دفاع از هم‌میهنانش، نه‌تنها یک کار خوب، که کاری بزرگ و مقدس است اما حداقل در ذهن خودم دوست دارم آن را هم نقد کنم. معتقدم، قابل نقد نبودن تفکرات و دستورات بالاترین مقام ایران (آیت‌الله خامنه‌ای) نه‌تنها، حفظ تقدس آن جایگاه نیست که نوعی خیانت و نابود کردن آن است. چرا نویسندهٔ یک کتاب از نقد شدن کتابش استقبال می‌کند؟ چرا با این که می‌داند جلسات نقد کتاب، بیش از این که تعریف و تمجید باشد، نقطه ضعف‌های کتاب را نمایان می‌کند، باز حاضر می‌شود عده‌ای دور هم جمع شوند و اندیشه‌های او را به چالش بکشند؟ چون باعث پخته‌تر شدن نظرات و معرفی شدن اندیشه‌های او خواهد شد. داستان‌نویسان، شعرا و فیلم‌سازان، همه این را می‌دانند ولی چرا سیاست‌مداران ترجیح می‌دهند این اتفاق رخ ندهد،‌ نمی‌دانم.

اگر روند نقد اصول انقلاب یا دست‌کم عملکردهای اجرایی آن، دفاع مقدس، تفکرات رهبری به عنوان مقام سیاست‌گذار جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی به عنوان بنیان‌گذار آن، از اول انقلاب جریان پیدا کرده بود، نسل سوم انقلاب و نسل چهارمی که همین روزها فریاد اعتراضش بر سر بزرگ‌ترها بلند خواهد شد، حتی اگر می‌خواستند با هر یک از این عناوین مخالفت کنند، دانسته و از روی آگاهی مخالفت می‌کردند. مدافعی که تمام اعتقادش به جنگ و دفاع هشت‌ساله‌ٔ کشورش، تصوری رمانتیک و احساسی‌ است که از فیلم‌های سطحی و راوی‌های چه‌بسا دروغ‌گوی اردوهای «راهیان نور» ساخته شده است، کافی است در جنگ احتمالی بعدی، خشونت ببیند، خیانت ببیند، درو‌غ‌گویی و نفاق ببیند، به جای فداکاری‌های یک ملت غیر نظامی، برخورد نظامی یک ارتش و سپاه سازمان‌یافته را ببیند. در اولین تنش، تمام اعتقادش را از دست خواهد داد. ناراحتی من از این است که بسیاری از سینه‌چاک‌های رهبر جمهوری اسلامی، هنوز تصور صحیحی از طرز فکر این مرد ندارند و در صورت ادامهٔ این وضع، پس از تمام شدن دوران رهبری او، نمی‌توانند تجربه‌های ارزشمند و اندیشه‌های پخته‌ٔ او را به نسل بعدی منتقل کنند و فاصله‌ای که بین نسل سوم انقلاب با امام خمینی افتاد، بین نسل چهارم و سید علی خامنه‌ای نیز خواهد افتاد و این به هیج وجه برای یک انقلاب سی‌ساله، قابل قبول نیست.

از آن طرف، کسی که یک عمر برای مخالفت و تغییر ساختار حکومتی ایران زحمت می‌کشد، اگر بعد از سال‌ها موفق شد و با استفاده از همین سبک عملکرد، به صورت جزئی یا کلی چیزی را عوض کرد، وقتی بر صدر قدرت نشست، با بحران فکری مواجه خواهد شد و نمی‌تواند چیزی که به دست آورده است را حفظ کند.

در نهایت، وبلاگستان باید افتخار کند که بین جبهه‌های فکری مخالف یکدیگر، تجربه‌ی بحث و گفت‌وگو شکل گرفته است و هر کس مجال این را خواهد داشت که در این میان، پایه‌های فکری و عقیدتی خودش را محکم‌تر کند.

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

شبکه‌ای غیر قابل کنترل از دوستان فرندفیدی!

دیگر کم‌کم دارد وقت آن می‌رسد که متولیان دفاع از پدیده‌ٔ وب2 فکری به حال این اوضاع نابسامان بکنند. حالا از سر بی‌حوصلگی است یا چیز دیگر، نمی‌دانم ولی کم‌کم دارم از خیلی از فعالیت‌های وب‌دویی زده می‌شوم. یک طنزی این بنده خدا نوشته که خیلی خوشم آمد و اگرچه او خطابش بیشتر به طرف خاله‌زنک‌بازی‌ها و از سر و کول هم بالا رفتن‌های عدهٔ محدودی از کاربران فرندفید است (که البته من دوست‌شان دارم)، ولی واقعا بقیه‌ای هم که توی سایت‌هایی مثل فرندفید، با ادبیات سنگین‌باوقار رفت و آمد می‌کنند اوضاع بهتری ندارند.

مشارکت کردن مخاطب به عنوان تولید‌کننده‌ٔ بخشی (یا همه‌ٔ) محتوا، خوب به نظر می‌آید و آدم را می‌اندازد وسط حرف‌های خوشمزه‌ای مثل جهان چندصدایی و حق صحبت کردن همه و دموکراسی ارتباطی و از این حرف‌ها ولی خوب که دقت کنیم متوجه خواهیم شد، جریان در سایت‌های وب‌دویی به مدیریت و فرماندهی عده‌ای خاص است. در حقیقت پس از گذشت چندی از فعالیت یک سایت وب‌دویی، کلونی‌هایی شکل می‌گیرد که مانند عده‌ای سرمایه‌دار، هر روز بزرگ‌تر می‌شوند و قدرت‌هایی بلامنازع را شکل می‌دهند.

پس از شکل‌گیری این قدرت‌ها، نفرات جدیدی که به عنوان فرد (و نه گروهی هم‌قسم برای تغییر فضا) وارد فضا می‌شوند، تقریبا حق انتخاب را از دست می‌دهند و ناخودآگاه در مسیر جریانی خواهند گرفت که (خودآگاه یا ناخودآگاه) جریان اطلاعاتی آن سایت را مدیریت می‌کنند و قبل از این که تولیدکننده‌ٔ محتوا باشند، دریافت کننده‌ٔ حجم بالایی از اطلاعات هستند که حتی در صورت مقاومت فکری در برابر آن‌ها، امکان تولید محتوای جدید و تأثیرگذار را از آن‌ها سلب می‌کند.

به عبارت بهتر، فعالیت وب‌دویی در اینترنت، کاربر را با این مشکل مواجه خواهد کرد که بر خلاف قاعدهٔ طبیعی که «هر کس به دنبال دانستن چیزی می‌رود که دوست دارد بداند»، چیزهایی که دوست دارند دانسته شوند، خودشان به طرف کاربر می‌آیند. شاید این تعبیر، نوعی جان‌بخشی به اطلاعات باشد ولی خالی از لطف نیست؛ چون واقعا شما نیستید که به دنبال محتوا می‌روید، محتواست که به دنبال شما می‌آید. شاید شما در ذهن خود سؤالاتی داشته‌اید و با آمدن به اینترنت فکر می‌کرده‌اید می‌توانید پاسخ آن‌ها را پیدا کنید ولی در جریانی این چنینی، مهم نیست شما چه سؤالی داشته‌اید، مهم این است که یک سری چیزها را باید بدانید؛ دانسته‌هایی که خود را به شما تحمیل می‌کنند؛ چه بخواهید، چه نخواهید.

این اتفاق، چیزی نیست که در فرندفید شروع شده باشد؛ گوگل‌ریدر هم بعد از اجتماعی شدنش وضعیتی مشابه فرندفید را داشت و دارد ولی سیستم رشد اجتماعی در فرندفید خیلی سریع‌تر و قدرتمندتر به این رویداد دامن می‌زند. شما کافی است به عدد انگشتان دست‌تان در فرندفید، دوست داشته باشید. هر چیزی که آن‌ها برای آن لایک بزنند یا کامنت بگذارند، به شما نیز پیشنهاد خواهد شد و شما می‌توانید تولید‌کننده‌ی آن مطلب را به راحتی به دوستان خود اضافه کنید. کنجکاوی شما کافی است برای این که در عرض کمتر از یک روز، شبکه‌ای غیر قابل کنترل از دوستان فرندفیدی داشته باشید.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

ساحل ناامنی به نام رسانه‌ی ملی

کسی در این شک و شبهه‌ای ندارد که آزادی بیان خیلی خوب است. هر انسانی هم وقتی به درون و فطرت خودش رجوع می‌کند، احساس می‌کند که یک جهان خوب جهانی است که هر کسی حرفش را راحت بزند و کسی سر او را زیر آب نکند. اما این با شعار آزادی بیان که از سوی کشورهایی مثل امریکا حمایت می‌شود متفاوت است.

از قدیم‌الأیام امریکا برای شنیدن نشدن صدای مردم جهان سوم مرثیه می‌خوانده است و دولت‌های کشورهای در حال توسعه و همچنین کشورهای سوسیالیستی را به خاطر سیاست‌های سرکوب‌گرانه مورد تخطئه قرار داده است و به قول خودش، از سیاست رسانه‌های آزاد دفاع کرده است. اما همیشه یک مهره‌ی مفقوده در این میان وجود داشته است.

در قانون اساسی ایران، رسانه به صورت نادرستی تعریف شده است؛ به گونه‌ای که اصلا امکان راه‌اندازی شبکه‌های تلویزیونی یا ماهواره‌ای خصوصی در آن وجود ندارد؛ یا به عبارت بهتر، امکان تحقق ندارد. با این لحاظ، چشم‌اندازی برای رشد رسانه‌ به معنای رسانه‌ی آزاد و در خدمت آزادی بیان در قانون اساسی ایران وجود ندارد.

از طرف دیگر، مسئولین جمهوری اسلامی در یک حساب و کتاب (کاملا قابل درک) می‌دانند که اجازه‌ی توسعه‌ی رسانه‌های آزاد و ارتباط دوسویه و بدون مانع بین ایران و خارج از مرزهای ایران، هیچ گاه حرکتی رفت و برگشتی نخواهد بود؛ چون در صورت آزادسازی کانال‌های ورودی، آن‌چنان موجی به سمت ایران حرکت خواهد کرد که نه تنها قابل مبارزه نیست، که رسانه‌های ملی و ایرانی را نیز به کلی نابود خواهد کرد. و البته این اصل، نه یک سیاست صرفا ایرانی است؛ بلکه مشابه همین استدلال در مقیاسی بزرگ‌تر در کمیسیون بین‌المللی یونسکو برای مطالعه درباره‌ی مسائل ارتباطات از دهه‌ی 1970 مطرح بوده است و اصلی‌ترین دغدغه‌ی این کمیسیون که سال‌ها تلاش کرد، برقراری تعادل و تساوی تبادل رسانه‌ای و ارتباطی بین کشورهای پیشرفته با کشورهای در حال توسعه بود.

با توجه به توضیحات بالا و با توجه به این که مقابله با حرکت ارتباطی و رسانه‌ای از سمت غرب به ایران، هر روز سخت‌تر از دیروز می‌شود و قطعا روزی از مهار مسئولین جمهوری اسلامی خارج خواهد شد، بهتر است به جای صرف وقت برای سانسور بیشتر و جلوگیری از تبادل اطلاعات، انرژی و توان دولت برای توانمند کردن ظرفیت‌های رسانه‌ای و ارتباطی ایران هزینه شود. شاید مدت‌زمان زیادی صرف شود ولی غیر از آزادسازی رسانه‌ای از داخل، راهی برای حفظ هویت ملتی به نام ایران وجود نخواهد داشت؛ چنان‌که همین امروز، با گسترش ماهواره (گیرم مسئولین فرهنگی کشور، هنوز آن را غیر قانونی بدانند) چشم افکار عمومی برای پیدا کردن مسیر رشد (و نه تولید) به طرف غرب و امریکا است؛ و گاهی انتخاب‌هایی می‌کند که برای یک انسان در جامعه‌ای در حالی توسعه، توهمی بیش نخواهد بود.

قانون و فراقانون

«قانون» کلمه‌ی زیبایی‌ست. اولین چیزی که از شنیدن این کلمه به ذهن آدم منتقل می‌شود، تمدن، مدنیت، نظم و جامعه‌ی انسانی است. شاید این‌طور به ذهن بیاید که قانون وضع شد تا مردم با هم برابر باشند و کسی نتواند به خاطر زور بازوی بیشتر یا امکانات بیشتر، به ضعیف‌ترها ظلم کند. چیزی شبیه آن چیزی که در جنگل وجود دارد و با اندکی تسامح، «قانون جنگل» نامیده می‌شود.

کمی از تاریخ بشری فاصله بگیرید. مدت‌ها پیش قانون به وجود آمده است و با رشد آن، عده‌ای سرپرستی جامعه‌های انسانی را به عهده گرفته‌اند. مثلا در کشور ما، عده‌ای وظیفه‌ی بررسی و توسعه‌ی قانون را به عهده دارند، عده‌ای موظف به اجرای قانون هستند و عده‌ای هم مسئول نظارت بر اجرای قانون هستند. این‌ها حرف‌هایی است که در قانون اساسی کشور ما و خیلی کشورهای دیگر نوشته شده است و خواندن و دانستن آن، احساس تمدن و غرور به آدم می‌دهد.

اما با نگاهی واقع‌گرایانه‌تر به تعاملی که بین متولیانِ تدوین، اجرا و نظارت قانون با مردمی که موظف به تن‌دادن به این قانون هستند، وجود دارد، ممکن است «قانون» معنای دیگری پیدا کند. وقتی سرکی به بدنه‌ی مدیریت یک جامعه می‌کشیم به راحتی احساس می‌کنیم که مجریان قانون، جایگاهی فراقانونی دارند و به صورتی کاملا مرسوم و مورد قبول، خود را بر قانون ترجیح می‌دهند. بحث این نیست که خیلی‌ها وقتی وارد حوزه‌ی مسئولیتی می‌شوند، به مردم خیانت می‌کنند یا اهداف و آرمان‌های خود را فراموش می‌کنند؛ بلکه ماهیت موجود به گونه‌ای است که به غیر از عملکرد فراقانونی، امکان مدیریت جامعه وجود ندارد.

به این مثال دقت کنید. شما مسئول یکی از رسانه‌های بزرگ دولتی هستید. همیشه وقتی اسم رسانه می‌آید، آن را به عنوان نماد روشنگری، افزایش آگاهی‌ مردم، رشد دانش عمومی و وسیله‌ای برای اطلاع‌رسانی معرفی می‌کنید. ولی وقتی در بدنه‌ی اجرایی کشور، خیانت یا رویدادی بر خلاف مصلحت مردم رخ می‌دهد، برخلاف ادعاهایی که می‌کنید، به صورت کاملا حق‌به‌جانب،‌ دست به سانسور گسترده می‌زنید. شاید اگر مردم از کانال خبری دیگری مطلع شوند، شما را به خاطر دروغ‌گویی‌تان تخطئه کنند ولی حقیقت این است که شما دلایل محکمی برای این کار خود دارید. عناوینی مثل حفظ آرامش اجتماعی یا امنیت ملی یا عناوین دیگری از این دست، به صورت قوانین نانوشته‌ای در همه‌ی حکومت‌ها اجرا می‌شوند.

در حقیقت، قانون مردم را به دو دسته‌ی عوام و خواص تقسیم می‌کنند و خواص را موظف به اداره‌ی جامعه می‌کند. همین قانون که عامل مشروعیت بخشیدن به حکومت خواص است، به آن‌ها اجازه می‌دهد با مصلحت‌سنجی، هر چیزی را از مردم سلب کنند یا به دلخواه خودشان، آن‌ها را به هر سمت و سویی که دوست دارند هدایت کنند.

در این میان اگر کسی از عوام به حدی از درک و شعور رسید که صدای اعتراضش به عملکرد خواص بلند شد، به سرعت از طبقه‌ی عوام خارج می‌شود و مهر سکوت بر دهانش می‌خورد. در وهله‌ی اول برای حفظ امنیت ملی سرکوب خواهد شد ولی اگر سرکوب او ممکن نبود، معمولا به عضویت جمعیت خواص در خواهد آمد. در حقیقت او نیز از این به بعد، تبدیل به یک آدم خاص شده است و وارد ساختار مدیریت جامعه خواهد شد. خواص‌اند که تصمیم می‌گیرند عوام چگونه فکر کنند، چگونه زندگی کنند، چگونه به جهان پیرامون خود نگاه کنند. پس در حقیقت هنوز همان نظام سلطه‌ی قدرتمند بر ضعیف که آن را قانون جنگل نامیدیم، وجود دارد. تنها تفاوتی که وجود دارد، حیوانات ضعیف جنگل می‌دانند که زیر سلطه‌ی قوی‌ترها هستند ولی عوام هیچ‌گاه نخواهند فهمید که توسط خواص، در حال هدایت شدن هستند.

با توجه به این مقدمات، به راحتی می‌شود الگوی جوامع پیشرفته‌تر غربی را تصور کرد. در یک جامعه‌ی عقب‌مانده‌تر، بالادستان به کمک سرکوب و فشار و در رتبه‌ی بعد با تهییج مردم و ایجاد هیاهو آن‌ها را رام خود می‌کنند و وادارشان می‌کنند تا به خواسته‌های آن‌ها تن دهند. در جوامع پیشرفته‌تر نیز مردم را به اسم مدنیت و قانون‌مندی و حقوق و تکالیف شهروندی در یک خط سیر قرار می‌دهند. شمایی که این متن را می‌خوانید به راحتی بر صندلی مدیریت خود تکیه می‌دهید و (با نیت خیر یا شر) تصمیم می‌گیرید که مردم به چه جهتی سوق پیدا کنند؛ به دنبال کار و تلاش بروند یا زاهد و تارک دنیا شوند. به ماوراء‌الطبیعت و زندگی پس از مرگ معتقد باشند یا مرگ را پایان زندگی خود بدانند.

در این میان، سلسله مراتب خواص و عوام، در یک هرم قرار می‌گیرند. در حقیقت، هر یک از خواص، نسبت به خواص بالادست خود، عوام محسوب می‌شود و مجبور به رعایت خواسته‌های آن‌هاست. برای همین مدام تلاش می‌کند تا خود را به طبقات بالاتر بکشاند. سؤالی که با این مقدمات ذهن آدم را به خود مشغول می‌کند این است که در رأس هرم، چند نفر قرار گرفته‌اند. مثلا کشوری مثل ایران در حقیقت زیر نظر چند نفر اداره می‌شود یا بالاتر، انسجام سیاست‌های قدرتی مثل ایالات متحده‌ی امریکا در رشد و توسعه‌ی دامنه‌ی قدرت و تسلطش، توسط چه کسی یا کسانی هدایت و برنامه‌ریزی می‌شود.

ساده‌انگارانه است که خیال کنیم، جامعه‌ای دموکراتیک و توسعه‌یافته (با اصالت مردم) در حال مدریت و پشتیبانیِ حرکتی سلطه‌طلب به اسم «ایالات متحده‌ی امریکا» یا «اتحاد جماهیر شوروی» یا «آلمان نازی» است. اکثریت مردم آن سوی دنیا هم به اختیار خودشان فکر نمی‌کنند.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

جنگ، به نرخ روز!

صرف نظر از این که بالاخره «جنگ تحمیلی» درست است یا «دفاع مقدس» یا «جنگ» خالی، و صرف نظر از این که صدا و سیما و رسانه‌های معدود جمهوری اسلامی، آغاز و انجام این جنگ را «جشن‌» بگیرند یا «بزرگ» بدارند، آزاردهنده‌ترین بخش این گفتگوها و منازعات این است که هر کسی دارد بخشی از واقعیت مورد قبول خودش را کتمان می‌کند. آدم یاد کسانی می‌افتد که دماغ بزرگی دارند و خودشان هم می‌دانند که دماغ‌شان بزرگ است ولی سعی در مخفی کردن آن دارند؛ برای همین وقتی با تو صحبت می‌کنند، مدام چهره‌شان را به چپ و راست منحرف می‌کنند که بزرگی دماغ‌شان جلوی چشم تو نباشد.

سمیه توحیدلو و بامدادی هر دو می‌دانند که نه‌تنها مدیران جمهوری اسلامی، که مدیران و دولت‌مردان هر کشور در حال توسعه‌ی دیگری، خوش‌شان نمی‌آید از آن سوی مرز کشورشان،‌ موشک و خمپاره به طرف‌شان شلیک شود و هواپیماهای دشمن بیاید و شهرها را بمباران کند و بحران درست شود و صنعت و اقتصاد و زندگی مردم مختل شود. ولی هر دو ترجیح می‌دهند به جای کلمه‌ی «دفاع» از «جنگ» استفاده کنند حتی بامدادی ترجیح می‌دهد به جای واژه‌ی «بزرگ‌داشت» از واژه‌ی «جشن» استفاده کند تا رسانه‌ها و دولت‌مردان ایران، آدم‌هایی «جنگ‌طلب» به نظر بیایند.

از آن‌ سو دولت‌مردان جمهوری اسلامی و مدافعینی مثل پاسداران هم خوب می‌دانند که جنگ چه بلاهایی بر سر مردم آورده است، چه عقب‌ماندگی‌هایی به خاطر همان هشت سال جنگ بر ایران تحمیل شده، چه سختی‌هایی به خاطر همان جنگ تحمل شده است، این را هم خوب می‌دانند که اگر جنگی دیگر اتفاق بیفتد، همان خسارت‌ها و سختی‌ها در مقیاسی بزرگ‌تر و سنگین‌تر دوباره رخ خواهد داد ولی ترجیح می‌دهند به جای بیان آن بدی‌ها، فقط از رشادت‌های مردان جنگی‌ آن هشت سال بگویند، ترجیح می‌دهند همه‌ی رزمندگان را آدم‌هایی خوب و معصوم جلوه دهند و فضای خشم و خون جنگ را، فضایی معنوی و «حاجی سیدت رو کشتند» جلوه دهند. انگار نه‌ انگار که خیلی‌ها از جنگ فرار می‌کردند، می‌ترسیدند یا حتی خیانت می‌کردند.

هر دو گروه، آن‌جای حرف را که دوست دارند برجسته و بزرگ نشان می‌دهند ولی وقتی به نقطه‌ی ضعف خود می‌رسند، سریع عبور می‌کنند و بحث را عوض می‌کنند تا نشود به حرف‌شان گیر داد و علیه‌شان استدلال چید. حالا این که کدام بیشتر دروغ می‌گویند، بحث دیگری است. اما چرا این بحث‌ها در این دو سه سال اخیر پررنگ شده است؟ چرا قبل‌تر در سالگرد جنگ هشت‌ساله‌ی ایران و عراق، این درگیری‌ها کمتر مطرح می‌شد؟

به نظر می‌رسد بخش زیادی از این بحث و جدل‌ها به سیاست‌ خارجی دولت نهم برمی‌‌گردد. در زمان دولت سید محمد خاتمی این بحث‌ها کمتر مطرح بود به خاطر این که سیاست خارجی آن زمان (اسمش را توسعه‌ی روابط سیاسی بگذاریم یا باج‌دادن به دشمن) منجر به تهدید شدن ایران به حمله‌ی نظامی نمی‌شد یا شاید دشمن را از حمله‌ی نظامی بی‌نیاز می‌کرد ولی سیاست خارجی محمود احمدی‌نژاد (اسمش را اقتدار سیاست خارجی بگذاریم یا کله‌شقی و جنگ‌طلبی) دقیقا به جهتی مخالف حرکت می‌کند و مخالفین جمهوری اسلامی را مجبور به شاخ و شانه کشیدن برای ایران می‌کند. اگر چهار سال پیش، زنده شدن یاد شهیدان جنگ هشت‌ساله، جنبه‌ی تزریق معنویت در بدنه‌ی جامعه داشت، امروز گرامی‌‌داشت هفته‌ی دفاع مقدس، به معنای پشتیبانی از روند سیاست خارجی محمود احمدی‌نژاد است؛ به این معنا که برخوردهای محمود احمدی‌نژاد با مخالفین خارجی ایران، حتی اگر منجر به جنگ شود، مورد حمایت ماست و حاضریم تبعاتش را حتی اگر تحمل جنگی دیگر باشد، قبول کنیم. مردمی که با شنیدن نام «جنگ» به یاد معنویت‌ها و رشادت‌ها و زیبایی‌های جنگ بیفتند، قطعا آمادگی بیشتری برای دفاع دارند تا مردمی که از جنگ یاد مرگ و خون و نابودی و قطعی برق و آب و ناامنی می‌افتند.

این است که دولت سعی بر تزریق هر چه بیشتر روحیه‌ی جنگی در مردم می‌کند و مخالفین دولت، هر چه بیشتر بر سر جنگ می‌کوبند. در حقیقت هر دو گروه به نحوی، از کلمه‌ی جنگ برای تحریک عواطف مردم استفاده می‌کنند. وگرنه همه قبول دارند که جنگ بد است. همه هم می‌دانند که در برابر حمله‌ی بیگانگان باید از سرزمین خود دفاع کرد. ولی مهم این است که کدام اصطلاح بیشتر به درد آدم بخورد! جنگ یک اتفاق چند جانبه است. همان‌طور که خرابی ایجاد می‌کند، اتحاد هم می‌آورد. همان‌طور که ممکن است منجر به شکست و نابودی یک جامعه شود، می‌تواند منجر به همبستگی و افزایش توان و تجربه‌ی همان جامعه نیز بشود. مهم این است که وضعیت موجود یک کشور خوب شناخته شود و همه‌ی کسانی که با آن مخالفت، یا از آن دفاع می‌کنند، با مردم، راستگو باشند.